عفو وگذشت
محکم واستوارقدم برمی داشت وباگام هایی آرام،بازارکوفه راطی می کرد.اندام ورزیده وچهره افتاب سوخته اش درکنارزخم شمشیری که ازجنگ های قبلی روی صورتش مانده بود،به اوابهت خاصی می بخشید.
درشلوغی بازار،چندنفرباهم مشغول گفت وگو بودند.دراین میان،فردی که کارش خنداندن دیگران بود،مشتی زباله برداشت،چشمش که به اوافتاد،زباله ها رابه طرفش پرتاب کرد؛صدای خنده انها توجه دیگران رانیز جلب کرد.
زباله هاروی شانه مرد بلندقامت ریخت ولباس وبدنش راآلوده کرد.گره ای که درابروهاوپیشانی بلندش افتادنشان می دادکه سخت عصبانی شد.اوسر
جایش ایستادوانگشتانش رادرمشتش فشرد،اما پس ازمدّتی کوتاه برخلاف انتظار حاضران که دعوایی سخت راپیش بینی می کردند،بدون اینکه حتی به طرف انان برگردد،راهش رادرپیش گرفت وارانان دورشد.
یکی ازآنان گفت:خداخیلی به تورحم کرد،اگربه سراغت می امد...
-اویک نفربودوماچندنفر،اگردعوایی هم پیش می امد،خودش پشیمان می شد.
یکی ازبازاریان که ازدورماجرا راتماشا می کرد،هراسناک خودش رابه انان رساند وگفت:هیچ می دانید به چه کسی توهین کرده اید؟
-اوهم مانندماهزاران عابری که هرروز ازاینجا می گذرند،فقط قدش کمی بلندترازبقیه بود.
-اگراوراشناخته بودید،این گونه نمی خندید،اوفرمانده لشکراسلام،مالک اشتربود!
ناگهان صدای خنده قطع شد ورنگ ازرخسار جمع پرید.
-هما مالک اشترمعروف که نامش دل شیررا آب می کند؟همان که پهلوانان دشمن ازشنیدن نامش به خود می لرزیدند؟بعدکمی سکوت کردوگفت:
-وای برمن!چه حماقتی کردم!الآن دستورخواهدداد مرابگیرند وسخت مجازات کنند.بایدبروم واز او عذرخواهی کنم.حتی اگرلازم باشدبه اوالتماس خواهم کرد...
مردباسر افکندگی وپشیمانی کناراونشست وباصدایی لرزان گفت :من همان کسی هستم که دربازار به شمابی ادبی کردم.ازشمامعذرت
می خواهم وتقاضا می کنم ازمجازات من صرف نظرکنید.مالک جواب داد: اشتباه می کنی .به خداسوگند،من فقط به خاطر دعابرای توبه مسجد امدم.
وقتی دیدم توبی دلیل مردم راازارمی دهی ،دلم برایت سوخت .فهمیرم که متوجه زشتی کارخودت نیستی.برای همین به مسجد امدم تادعا کنم واز
خدا بخواهم که تورا به راه راست هدایت کند.
داستانی ازکتاب :مجموعه ورّام،ج1،ص2